میوه زندگیمون زینبمیوه زندگیمون زینب، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

زینب خانم **سلاله مامان و بابا**

امان از دل زینب(1)

1391/5/26 13:37
نویسنده : مامان مریم
496 بازدید
اشتراک گذاری

زینت دهنده نام پدر زینب جانم

امروز میخوام اینجا یه زینبیه راه بندازم. آخه امشبم شب بی بی زینب خانومه. نمیدونم چرا هر وقت میخوام از بی بی بنویسم بی اختیار اشک میریزم .نمیدونی چقدر دلم زیارت نائبه الزهرا رو میخواد.......................

 امان از دل زینب

 

 

کدامین حرف را پیدا نمایم

چه ظرفی را پر از دریا نمایم

کدامین واژه جز زینب بیابم

که عشق و صبر را معنا نمایم؟

*******************

هم یاور و خواهر برادر هایش

هم بود برادر برادر هایش

یک عمر برای پدرش مادر بود

حالا شده مادر برادرهایش

****************

امشب بی بی جان یه قسمت دیگه از خوابشون تعبیر میشه دخترم. همون خوابی که.............

پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى .
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق كرده بود و گلویت خشك شده بود.
دست و پاى كوچكت مى لرزید و لبها و پلكهایت را بغضى كودكانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى .
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟))
تو فقط گریه مى كردى .
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش كرد و بوسید و گفت : ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !))
تو همچنان گریه مى كردى .
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت كنار زد، با دستهایش اشك چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت كرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت : ((یك كلام بگو چه شده دختركم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یك دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن !
قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشك آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى : ((خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم . دیدم كه طوفان به پا شده است . طوفانى كه دنیا را تیره و تاریك كرده است . طوفانى كه مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى كند. طوفانى كه خانه ها را از جا مى كند و كوهها را متلاشى مى كند، طوفانى كه چشم به بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى كهنسال افتاد و دلم به سویش ‍ پركشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه كن كرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محكم آویختم . باد آن شاخه را شكست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل . دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم . آن دو شاخه نیز با فاصله اى كوتاه از هم شكست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...
))

كلام تو به اینجا كه رسید، بغض پیامبر تركید.
حالا او گریه مى كرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى كردى .
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست كه ...
پیامبر، سؤ ال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت :
آن درخت كهنسال ، جد توست عزیز دلم كه به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى كنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى كه آن دو نیز در پى هم ، ترك این جهان مى گویند و تو را با یك دنیا مصیبت و غربت ، تنها مى گذارند.

***********************************************************

و اما داستان مظلومیتت بی بی جان تمومی ندارد......ای عديله الخامس من اهل الکساء
سال ششم هجرت بود كه تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن !
بیش از هر كس ، حسین از آمدنت خوشحال شد. دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد كشید: ((پدر جان ! پدر جان ! خدا یك خواهر به من داده است !))
زهراى مرضیه گفت : ((على جان ! اسم دخترمان را چه بگذاریم ؟))
حضرت مرتضى پاسخ داد: ((نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست . من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.))
پیامبر در سفر بود. وقتى كه بازگشت ، یكراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر.
پدر و مادرت گفتند كه براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بوده ایم .
پیامبر تو را چون جان شیرین ، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت : ((نامگذارى این عزیز، كار خود خداست . من چشم انتظار اسم آسمانى او مى مانم .))
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیكه اشك در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤال كرد كه دلیل این غصه و گریه چیست ؟!

جبرئیل عرضه داشت : ((همه عمر در اندوه این دختر مى گریم كه در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید.))
پیامبر گریست . زهرا و على گریستند. دو برادرت حسن و حسین گریه كردند و تو هم بغض كردى و لب برچیدى .
همچنانكه اكنون بغض ، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانه اى تا رهایش كنى و قدرى آرام بگیرى . و این بهانه را حسین چه زود به دست مى دهد.

یا دهر اف لك من خلیل كم لك بالاشراق و الاءصیل

شب دهم محرم باشد، تو بر بالین سجاد، به تیمار نشسته باشى ، آسمان سنگینى كند و زمین چون جنین ، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در كار تیز كردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام ، زانو در بغل ، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانه اى بهتر از این براى اینكه تو گریه ات را رها كنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه كوچك بریزى .
نمى خواهى حسین را از این حال غریب درآورى . حالى كه چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مى تكاند. اما چاره نیست . بهترین پناه اشكهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت .
این قصه ، قصه اكنون نیست . به طفولیتى برمى گردد كه در آغوش هیچ كس ‍ آرام نمى گرفتى جز در بغل حسین . و در مقابل حیرت دیگران از مادر مى شنیدى كه : ((بى تابى اش همه از فراق حسین است . در آغوش ‍ حسین ، چه جاى گریستن ؟!))
اما اكنون فقط این آغوش حسین است كه جان مى دهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مى كنى كه از هوش مى روى و حسین را نگران هستى خویش ‍ مى كنى .
حسین به صورتت آب مى پاشد و پیشانى ات را بوسه گاه لبهاى خویش ‍ مى كند. زنده مى شوى و نواى آرام بخش حسین را با گوش جانت مى شنوى كه :
آرام باش خواهرم ! صبورى كن تمام دلم ! مرگ ، سرنوشت محتوم اهل زمین است . حتى آسمانیان هم مى میرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست كسى زنده بماند. اوست كه مى آفریند، مى میراند و دوباره زنده مى كند، حیات مى بخشد و برمى انگیزد.
جد من كه از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت . پدرم كه از من بهتر بود، با دنیا وداع كرد. مادرم و برادرم كه از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون كشیدند. صبور باید بود، شكیبایى باید ورزید، حلم باید داشت ...

تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى كه :
برادرم ! تنها زیستنم ! تو پیامبرم بودى وقتى كه جان پیامبر از قفس تن پركشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى را پر مى كرد وقتى كه مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتى كه پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت .
وقتى كه حسن رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اكنون این تنها تو نیستى كه مى روى ، این پیامبر من است كه مى رود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است . این جان من است كه مى رود.
با رفتن تو گویى همه مى روند. اكنون عزاى یك قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى كند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. كه تو بقیة الله منى ، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه بازماندگان ...

حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد. سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در كامت مى ریزد:
خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى كنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى صبر از استقامت توست . حلم در كلاس تو درس مى خواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مى كند، شكیبایى در دستهاى تو پرورش مى یابد و تسلیم و رضا دو كودكند كه از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مى دهند.
راضى باش به رضاى خدا كه بى رضاى تو این كار، ممكن نمى شود.

********************************************************************

درد دل با با امیرالمومنین ع در بستر شهادت

چشم های به رنگ خون ات را

بر پرستار خود کمی وا کن

دلِ من شور می زند بابا

گریه های مرا تماشا کن

 

گرچه بستم شکاف زخمت را

خونِ تازه دوباره می ریزد

گر چه بر معجرم گره زدم

لخته خون، پاره پاره می ریزد

 

بعد لبخند قاتلت بر من

تو چرا خنده می کنی بابا

شب بی مادریِ ما را باز

این چنین زنده می کنی بابا

 

واژه هایی که خاطرات من است

باز تکرار می کنی هر بار

کوچه ی تنگ، خنده و هیزم

میخ در، دود، آتش و دیوار

 

مُردم از روضه خوانی ات امشب

سوختم پایِ هر وصیت تو

سرِ شب از شکاف در دیدم

حال عباس را ز نیت تو

 

دست او را گرفتی و گفتی

رو سپیدم کن ای رشید علی

پیش زهرا کن آبرو داری

آبرویم بخر، امید علی

 

جان تو، جان خواهرت زینب

ای علمدار کاروان حسین

حیدر بی مثال عاشورا

جان تو، جان دخترانِ حسین

 

نکند کودکی شود تشنه

نکند دختری زمین بخورد

نشود با تو خیمه ای بی تاب

نکند مادری زمین بخورد

 

دست هایت اگر زمین افتاد

نام زهرا به لب ببر، جان گیر

بدنت را سپر کن و بشتاب

خم شو و مشک را به دندان گیر

 

تشنه لب مشک آب را

به لب کودک بی زبان بگیر

تیر وقتی به چشم هایت خورد

مدد از زانوان بگیر

 

دست وقتی که نیست با صورت

از سرِ زین به خاک می افتی

غرق در تیر، ای کمان ابرو

به زمین چاک چاک می افتی

 

مادری می رسد به بالینت

دست دارد به روی پهلویش

کاش چشمت نبیندش وقتی

جای یک دست مانده بر رویش

 

خواننده محترم این مطلب خوشحال میشم توی این پست با دختر من حرف بزنیدو نظراتتون ، درد دلهای خود را با سلاله آقا امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا (س) بی بی دو عالم حضرت زینب، یادگاری واسم بزارید تا باتوکل به خداو توسل به این بانو، زینب کوچولوی من وقتی بزرگ شد و تونست این مطلب رو بخونه قدر اسم زیبایش رو بدونه وخاطرات شما واسش همیشه ماندگار باشند.

(بعضی از مطالب فوق از کتاب زیبای آفتاب در حجاب به قلم استاد سید مهدی شجاعی میباشد که به همه دوستان توصیه میکنم این کتاب را تهیه کنند و حتماً مطالعه کنند.)

لینک دانلود آفتاب در حجاب

التماس دعا

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان نفس طلایی
19 مرداد 91 15:48
امان از دل زینب .... امان .....


مامان حسناسادات
20 مرداد 91 0:29
تسلیت...
التماس دعا


مامان تسنیم سادات
21 مرداد 91 12:10
ما راهم در میان اشکهایتان یاد کنید...


ممنونم.انشالله التماس دعا
خاله سنا
21 مرداد 91 13:54
عزیزمـ مارو هم دعا کن


محتاجیم بدعا
فرشته
21 مرداد 91 14:20
التماس دعا دارما


محتاجیم بدعا ممنون از حضورتان
مامان ترانه
21 مرداد 91 17:36
دوست گلم با افتخار لینک شدید
فردا 100 روزگیه ترانه است خوشحال میشم سر بزنید


ممنون از حضورتان.
دخملی
22 مرداد 91 16:50
زینب جان
به خودت بناز که نامت زینب نام نهادند و هرکجا نام حسین در این عالم برده شود بی ختیار این نام توست که اشکها را سوزناکتر میکند
دوستدارم خاله نرگس


ممنون از یادگاری زیبایی که گذاشتید.


مامان یلدا
23 مرداد 91 1:23
سلام خانم کوچولو به منم سر بزن لینکت کردم

سلام ممنون.حتماً



مامان فاطمه زهرا
24 مرداد 91 0:14
از اینکه دوستی مثل شما داشته باشم افتخار میکنم
مطمئنا زینب کوچولو وقتی بزرگ شد به اسمش افتخار میکنه چون پدر و مادر فهیمی چون شما داره موفق باشید التماس دعا


ممنون از حضورتان. شما لطف دارید.محتاجیم بدعا
زینب السادات(مامان تسنیم)
24 مرداد 91 1:45
اوایل اسمم را دوست نداشتم از بس همه میگفتن زینب(س) غم و غصه اش زیاد بوده و... من فقط از صاحب اسمم درد و غصه شنیده بودم...
بزرگ تر که شدم بزرگی صاحب اسمم، عمه جانم را کم کم میفهمم...می فهمم که زینب(س) بلحق زینت علی(ع) است...


ممنونم خاله جان. تشکر
شاهده
26 مرداد 91 10:26
سلام عزیز دل خاله
زینبم ؛چه افتخاری بالاتر از اینکه نامت ،نام بانویی ست که همه عالم بر صبر و وفایش قبطه می خورند ...نامت خدایی ست چرا که ذات اقدس اله این نام را بر دختر علی و فاطمه نهاد...نام مقدست هر لحظه که به گوش بخورد یاد کسی را در دل ها زنده می کند که فرشتگان از وجودش متنعم می شوند
برایت آرزوی سلامتی و طول عمر دارم انشالله همیشه زیر سایه ی عقیله بنی هاشم باشی عزیزم...
مامانش برام دعا کن

ممنون از محبتت. انشالله