میوه زندگیمون زینبمیوه زندگیمون زینب، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

زینب خانم **سلاله مامان و بابا**

تولد بابایی

نبات کوچولوی ما فردا روز قشنگی واسه ما... آخه تولد بابا علی . انشالله که 120 ساله بشه و سایش بالای سر ما. بابا علی روز 29 تیر سال 60 مصادف با 19 ماه رمضان بدنیا اومده. اسم بابایی رو میخواستن بهداد بزارن ولی چون مصادف با روز ضربت خوردن مولامون  آقاعلی (ع) میشه اسمشو علی میزارن که انشالله علی یارش باشه. فردا انشالله واسش جشن میگیریم و شما تو اولین جشن تولد 31 سالگی بابایی تشریف دارید و مارو خوشحال میکنید. بابا جونم تولدت مبارک ...
21 مرداد 1391

اولین سحر و شنیدن دعای سحر

اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ مِنْ بَهاَّئِكَ بِاَبْهاهُ وَكُلُّ بَهاَّئِكَ بَهِىُّ اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُكَ بِبَهاَّئِكَ كُلِّهِ........ چه صدای دلنشینی داره این دعای سحر...... نازنین زینبم ..... این اولین  سحر از سحرهای ماه مبارک رمضان هست که شما پیش ما هستی ... اولین دعای سحر را در حالیکه شیر مینوشیدی ،گوش کردی و چه آروم و دل انگیز میشوی وقتی صدای آرامش بخش مناجات با خداوند را گوش میکنی..... تو پاک ومنزه ای دخملم ، تو این لحظات روحانی برای پدر و مادرت طلب مغفرت کن ،برای همه مادرها و پدرها  سلامتی و شادی  بخواه و برای خودت   لیاقت بندگی و عاقبت خیری..... چه زیباست ماه مبارک رمض...
21 مرداد 1391

سالروز فوت بابایی 26/4/1378

دختر نازم....... امروز سالروز فوت بابایی (بابا ناصر) بابا جون منه. بابا ناصر خیلی وقته پیش ما نیست و رفته پیش خدا.(1378) مطمئنم بابا ناصر همونجوری که روز دانشگاه رفتنم روزعروسی من شاهد خوشبختی من بود و منو همراهی میکرد و من تنها نمیزاشت امروز هم تو این روزها شاهد شیرین کاریهای نوه کوچولویه بزرگشه و لذت میبره .آخه تو اولین نوه بابایی و مامانی من میشی و اولین نتیجه مامان بزرگ و بابا بزرگ من . یه کوچولو که بزرگتر شدی ازش حسابی واست تعریف میکنم تا بدونی بابا ناصر کی بوده. روحش شاد و یادش گرامی خدا رو شکر مامان زهرا هیچ کمبودی نزاشته و تو این سالهاهم بابا بوده واسم و هم مادری کرده واسم .خدا خیرش بده تا عمر دارم مدیون زحماتشم دختر نازم....
21 مرداد 1391

لنج طلا

سلام لنج طلای مامانی و بابایی امروز  16 روز از پیش خدا اومدی کنار ما.... امروز قراره دوستای مامانی یعنی خاله های شما بیان دیدن زینب خانم الان که آروم خوابیدی و من و مامان زهرا آش درست کردیم و منتظریم که مهمونا بیان. چقدر احساس این روزا قشنگه. نگرانیهاش استرسهاش تجربه هاش همشون شیرینن . مادر بودن چقدر سخته دخملم چه مسئولیت بزرگیه دخملم. آروم و قرار ندارم وقتی میبینم از خواب ناز پا میشی شیر میخوای بعد تمیزت کنم و ...... ماشالله لنج طلای ما از وقتی اومدی  بمب شادی ترکوندی و همه چیزو تحت کنترل خودت کردی..... بابایی میگفتا از روز تولدت به بعد ما داریم یه زندگی جدید با اتفاقات و پیش آمدهای جدید و.... را تجربه میکنیم ب...
21 مرداد 1391

عقیقه کردن واسه زینب خانم

دختر گلم به رسم و سنت ما مسلمونا تصمیم گرفتیم واسه شما عقیقه بدیم. صبح جمعه بابایی و عمو ابراهیم گوسفندآوردن و تو خونه آقا جون ذبح کردن. عصر هم که شد مهمونا کم کم پیداشون شد. شما هم لباس سرهمی که مامان زهرا و زن دایی بهاره واست دوخته بودن رو پوشیدی. ای جانم ((لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم )) با اون ربان گوشه سرت ماه شده بودی دخملم. مهمونی خودمونی و خلوتی بود. کسایی که زحمت کشیدن و اومدن مهمونی عقیقه شما: مامان زهرا -دایی مهرداد و دوستاش- دایی مهران و زن دایی بهاره و برادرش امین آقاجون- عزیز - عمه لیلا و عمو فرزاد و عمو بهزاد و زن عمو اکرم و سیاوش ومهدی جون مامان بزرگ و بابا بزرگ و خاله بهاره و خاله ریحانه و مینا و ...
21 مرداد 1391